طوفان ديگري در راه است...
طوفان ديگري در راه است...
طوفان ديگري در راه است...
نويسنده:سيد مهدي شجاعي
اشاره
من، يك خانه دربست طرف هاي تهران پارس اجاره كردم و خانه قبلي ام را فروختم. چه حرف بيخودي است اين كردم و فروختم. همه اين كارها را مش خجه كرد، آن زن ساده روستائي، مثل يك وكيل حقوقي حرفه اي، آن چنان همه كارها را به سامان مي رساند كه من حتي به محضر هم پا نگذاشتم. دفاتر و مدارك را همان داخل ماشين امضا كردم و كليد را دادم و پول را گرفتم. قبل از هر كار، بايد پول را تصفيه و تزكيه مي كردم. با پول ناسالم كه نمي شود زندگي سالم كرد.
يك آقائي بود به نام آيت الله سعيدي. شايد اسمش را شنيده باشي. پيش نماز مسجد امام موسي بن جعفر (علیه السلام) بود در انتهاي خيابان غياثي. خيابان شهناز را كه لابد بلدي، الان شده هفده شهريور. نرسيده به ميدان خراسان، آخرين خيابان، سمت چپ، جهان پناه بود و قبل از آن غياثي، سمت راست، مسجد امام موسي بن جعفر (علیه السلام) بود.
من اولين بار كه آيت الله سعيدي را ديدم، هفت هشت سالم بود. البته ما آن زمان، او را به اسم آقاي سعيدي مي شناختيم. اولا جوان تر از آن بود كه بشود آيت الله صدايش كرد و ثانيا دوست نزديك پدر بود و در رابطه صميمانه آن ها، عناوين و القاب، جايگاهي نداشت. تعجب نكن كه بعضي از وقايع را با دقايق و جزئيات تعريف مي كنم. برخي از وقايع، به ظاهر ساده اند، اما مسير زندگي انسان را تغيير مي دهند. در اين عبورشتابناك از سال ها و ماجراها، اگر جائي به ناگزير توقف مي كنم، مطمئن باش كه از سر حكمتي است.
مادر، تازه فوت كرده بود و آقاي سعيدي آمده بود براي ديدن پدر و عرض تسليت و اين حرف ها. من اگرچه در آن سن و سال، معني مرگ را نمي فهميدم، اما به شدت گريه و زاري و بي تابي مي كردم. تنها دختر خانه بودم و دردانه و ته تغاري و معلوم است كه از دست دادن مادر براي چنين دختري، چقدر دردناك و طاقت سوز است. قبل از آن فاجعه هم آقاي سعيدي به خانه ما رفت و آمد داشت، ولي من او را نديده بودم. وقتي مي آمد، مستقيم مي رفت به اتاق پدر و چاي و ميوه و وسايل پذيرائي را هم معمولا برادرها مي بردند.
زماني كه آقاي سعيدي به خانه ما آمد، گمان مي كنم سه يا چهار روز از شب هفت مادر گذشته بود، نه آن زمان كه تا مدت ها بعد از چهلم هم، هم چنان بستگان و دوستان، رفت و آمد مي كردند و خانه از مهمان پر و خالي مي شد. ما، يعني هر چهار بچه مادر مرده، به درخواست يا دستور پدر، از بدو ورود تا خروج مهمانان، مقابلشان مي نشستيم تا رسم ادب و احترام و قدرداني را به جا آورده باشيم.
خوشبختانه آن ساعتي كه آقاي سعيدي به ديدنمان آمد، مهمان ديگري نداشتيم، ولي طبق معمول، من و سه برادر، در يك سمت در نشستيم و پدر در سمت ديگر و مهمان هم هدايت شد به بالاي اتاق.
آقاي سعيدي مردي بود لاغر اندام، نسبتا بلند قد، حدودا سي ساله، با صورتي نوراني و چهره اي بسيار جذاب، ريش مشكي و بلند و پر، ولي نرم و لطيف، عبا و عمامه سياه و قباسي طوسي و پيراهن سفيد. نگاهش آن قدر مهربان بود كه آدم از چشم دوختن به او، نه سير مي شد و نه خجالت مي كشيد. به محض اين كه نشست، رو به پدر و برادرها كرد و گفت: « بنده قبلا در مجالس ختم و ترحيم، خدمت شما آقايان رسيده و تسليت عرض كرده ام. امروز فقط براي عرض تسليت به اين خانوم كوچولو مزاحم شده ام ». و اشاره كرد به من و ادامه دارد: « كه البته از اين پس، خانم بزرگ محسوب مي شوند، براي اين كه تنها بانوي اين خانه اند ». پدر و برادرها كه كوچك ترينشان، پنج سال از من بزرگ تر بود و دو تاي ديگر هر كدام، سه سال از بعدي بزرگ تر، شروع كردند به تشكر و تعارف و تكلف، ولي من زبانم بند آمد. اولين بار بود كه با چنين برخوردي مواجه مي شدم. اصلا كمبود محبت نداشتم، به خصوص چند روز بعد از فوت مادر، همه به طور اغراق آميزي به من محبت مي كردند، ولي محبتشان عموما از جنس ترحم بود، چيزي كه من با تمام بچگي ام مي فهميدم و از آن نفرت داشتم. اين مرد اما با همان يكي دو جمله، دريچه اعزام و احترام را به رويم باز كرده بود، مثل يك نسيم روح بخش درگرماي كوير، بنابراين اگر بغضم مي تركيد و اشكم جاري مي شد،گريه ام از سر خوشجالي بود، نه غم و اندوه و مصيبت، ولي آن لحظه، خودم را نگه داشتم و گريه نكردم.
آقاي سعيدي هم چنان كه حرف مي زد، از جا بلند شد و آمد كنار من نشست، چهار زانو و من يك لحظه آرزو كردم كه مرا روي پاهايش بنشاند و سرم را به سينه اش بچسباند و او انگار آرزوي نگفته ام را شنيده باشد، بلافاصله همين كار را كرد. دو دستش را با مهرباني،دور كمرم حلقه زد و مرا روي پاهايش نشاند. من هم البته دل دارم و همراهيكردم. حالا وقتش بود كه گريه كنم، ولي باز خودم را نگه داشتم تا اين كه سرم را روي سينه اش چسباند و گفت:« گريه كن دخترم! گريه كردن اصلا دليل بر كوچكي نيست. آدم هاي بزرگ هم گريه مي كنند ».
و خودش شر وع كرد به زار زار گريه كردن. ناگهان بغض من هم تركيد و من سيرترين و التيام بخش ترين گريه هاي عمرم را تجربه كردم و هنوز بعد از گذشت حدود سي سال، آرامش آن سينه و بوي آن پيراهن را فراموش نكرده ام.
اين خاطره دلنشين و ماندگار بود كه سبب شد من در حساس ترين مقطع زندگي ام، دوباره به ياد اين مرد بيفتم و دست استمداد به سوي او دراز كنم، در حالي كه در تمام سال هاي پس از آن ديدار، هيچ ارتباط و رد و نشاني از ايشان نداشتم. البته پدر قبل از فوت، به من و شايد به بقيه بچه ها هم توصيه كرده بود كه ارتباط با ايشان را قطع نكنيم و در صورت بروز هر گرفتاري و مشكلي، فقط به او مراجعه كنيم و به ياري و مساعدتش مطمئن باشيم، ولي نمي شد و نشد. فوت پدر، از هم پاشيدن خانواده، رفتن برادران به خارج، جدا شدن راه ها از يكديگر، انحراف جدي من از مسير مستقيم، همه دست به دست هم داد و به گسستن اين رابطه انجاميد. و مهم تر از همه غيبت هاي طولاني خود آقاي سعيدي بود. اين رفيق شفيق پدر، اغلب ساليان عمرش را در زندان رژيم پهلوي گذراند و ما اگر هم مي خواستيم، امكان ارتباط مستمر با او را پيدا نمي كرديم. يكي از يادگاري هاي پدر كه هميشه با من بود و هست، دفتر تلفن اوست. شماره منزل آقاي سعيدي را درهمان دفتر پيدا كردم و در كمال نااميدي زنگ زدم. باورم نمي شد. گوشي را خودش برداشت. معرفي نكردم. گفتم: « دقيقا مرا ديده ايد و مي شناسيد، وليوضعيت فعلي ام جوري است كه خجالت مي كشم اگر مرا به خاطر بياوريد ». خواست كه در مسجد قرار بگذاريم، گفتم: « ترجيح مي دهم كه در خانه خدمت برسم، اگر اجازه بدهيد ». گفت: « مي ترسم براي خودتان اسباب دردسر بشود ». هميشه تحت تعقيب و كنترل بود.
گفتم: « يك بار بيشتر نيست، به ريسكش مي ارزد ». گفت: « در خدمتم ».
فقط به خاطر حفظآبروي پدرم پرهيز داشتم از شناخته شدن، وگرنه براي خودم مسئله اي نبود، تعبير دقيق ترش اين است كه اگر ملاحظه آبروي پدر و رفاقت اين دو با هم نبود، ترجيح مي دادم كه سفره دلم را باز كنم و بگويم كه كي ام و از كجا به اين جا رسيده ام و اكنون، به نست آن دخترك معصوم مادر از دست داده، چقدر محتاج ترم به دامني براي پناه بردن و شانه اي براي گريستن، ولي وقتي فكر كردم كه چه حالي مي شود آن سيد جليل القدر اگر بفهمد كه دختر رفيقش، رفيق منبر و محراب و گرمابه و گلستانش، سر از كجا درآورده و چه خجالتي مي كشد روح پدرم اگر شاهد ريختن آبرويش بر كف خانه رفيقش باشد، منصرف شدم از معرفي خودم و به همان ناشناسي كه رفته بودم، بازگشتم. مقصوم از ناشناسي، فقط كتمان حسب و نسب است، وگرنه در شناساندن حال و روز و وضعيت ننگ آلود و اسفبار خودم، هيچ كوتاهي نكردم. گفتم كه در چه منجلابي غوطه مي خوردم و چگونه دست لطف خدا ناگهان دست مرا گرفت و بيرونم كشيد و گفتم كه آمده ام خودم را بتكانم و سبك كنم تا سنگيني بار خباثت، دوباره مرا به زير نكشد و دستم را از دست خدا در نياورد. حيرت مي كني اگر بگويم كه دوباره همان اتفاق اولين ديدار، تكرار شد. برخورد كريمانه و سرشار از ادب و احترام او بعد از سال ها، دوباره زبانم را بند آورد و حالم را دگرگون كرد. بعد از اتمام حرف هايم، آن چنان اعزاز و اكرامش بيشتر شد كه انگار نه زشتي ها و رذائل كه خوبي ها فضائل را مي شنيده است. پول ها را گذاشتم پيش رويش و گفتم: « به هر حال اين پول ها از كاباره و خواندن و رقصيدن به دست آمده و مسلما پول طيب و حلال نيست. با اين پول ها نمي شود زندگي كرد و توقع آدم شدن هم داشت.
تشخيص و اختيار با شماست. اگر قابل پالايش و تطهير است، بكنيد،اگر نيست، همه اش را برداريد و به هر مصرفي كه صلاح مي دانيد، برسانيد، بعد از جيب خودتان، قدري به من قرض بدهيد، تا فعلا گذران كنم ».
پول ها را از من گرفت و همراه با يك يادداشت، داخل صندوقچه اي گذاشت و از صندوق چه اي ديگر، پاكتي پر از پول و چك درآورد و به دست من داد و گفت: « طيب و طاهر و بي منت است. لزومي به شمارش نيست. بركت با خداست. در اين معامله اي كه شما با خدا كرده ايد، بركات مادي، كمترين عايدي شماست. والله من غبطه مي خورم به وضع شما. من از فرداي خودم بي خبرم، ولي به آينده روشن و تابناك شما به اذن الله مطمئن. گمان نكنيد كه اين حرف ها را براي خوشامد شما مي گويم. پناه بر خدا كه اين طلبه روسياه، رضايت مخلوق را بر سخط خالق مرجح بشمارد و اصلا اين چند نفس پس مانده كجا و مجال اين اعوجاج ها؟ »
و بار ديگر اتفاق همان اولين ديدار تكرار شد. او شروع كرد به گريه كردن و زار زدن و من هم پا به پاي او اشك ريختم و ضجه زدم.
پول را نشمردم. دستور غير مستقيم حضرت ايشان بود و شايد يكي از رموز بركتش. بعد از آن پول هاي زيادي آمد و رفت، ولي من روزگارم را هم چنان با همان پول هاي تمامي ناپذير مي گذرانم و خدا را شاكرم كه دست شيطان را در تحريك حس كنجكاوي و طمعم، كوتاه كرد وگرنه آن پاكت تاكنون هزار باره خالي شده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}